سه نکته و بایستة پژوهشی در مورد حضرت ابوطالب علیه السلام
سید محمدکاظم طباطبایی
سید حسن افتخارزاده
غلامحسین تاجرینسب
چکیده: در این گفتار، سه نکته و بایستة پژوهشی در مورد حضرت ابوطالب7 از دکتر سید محمد کاظم طباطبایی، دکتر سید حسن افتخارزاده و دکتر غلامحسین تاجرینسب آمده است.
نکته اول در این زمینه است که گفتارهایی که در زمینة اثبات ایمان حضرت ابوطالب7، رویکرد احتجاج را در پیش گرفتهاند، باید نقد روایات صحیح بخاری و مسلم را هدف قرار دهند، یا به روش سنتی علم الحدیث یا به روش تحلیلی تاریخی. نکته دوم، خاطرهای است از استاد فقید مصری، عبدالفتاح عبدالمقصود، و اعتراض برخی از عالمان ایرانی به او در زمینة ایمان ابوطالب7 که منجر به نگارش کتاب "السقیفة و الخلافة" به دست او شد. نکتة سوم – که دل نوشتهای است به شیوه ادبی نوشته شده – تذکّری است به این مطلب که بعضی از مورخان اهل تسنن، یکی از نامهای ابوطالب7 (عبد مناف) را دلیل بر مشرک بودن حضرتش دانسته و "مناف" را نام یک بُت در دورة جاهلی دانستهاند، بدون اینکه مانند دیگر بتهای مشهور، منطقه و بتکده و پردهداران آن یاد شود.
کلیدواژهها: طباطبایی، سید محمدکاظم؛ افتخارزاده، سیدحسن؛ تاجرینسب، غلامحسین؛ عبدالمقصود، عبدالفتاح؛ ایمان ابوطالب – نقد احادیث اهل تسنن؛ نقد حدیث- روش تاریخی؛ السقیفة و الخلافة (کتاب)؛ عبد مناف – تحلیل تاریخی. دوره جاهلیت – بتهای مشهور؛ ابوطالب – بایستههای پژوهشی؛ ابوطالب – متون ادبی.
نکته اول. بایستة پژوهشی در مورد حضرت ابوطالب7
سید محمدکاظم طباطبایی[1]*
پژوهش در بارۀ ایمان حضرت ابوطالب7 یکی از موضوعات دراز دامن و چالشی در حوزۀ مباحثات تاریخی و کلامی میان فرقهای (شیعه و اهل سنت) است.
نگاشتههای فراوانی در بازۀ زمانی سدههای اول تا دورۀ کنونی در این موضوع نوشته شده است، ولی این مجموعه در دستیابی به هدف و اقناع جامعه مخاطب، ابتر و ناتوان مانده است. چرایی این ناتوانی نیز مشخص است.1 [2]
مطابق با ادلۀ کلامی شیعه و ادله و نصوص معتبر و مقبول شیعیان، حضرت ابوطالب7 از مسلمانان معتقد و اولیه است که زندگی، حیثیت و همه وجود خود را بر سر دفاع از اسلام و پیامبر گرامی6 هزینه کرده است.
از طرف دیگر، مطابق با نصوص صریح و صحیح نزد اهل سنت، حضرت ابوطالب7 هیچگاه مسلمان نشده و معاذ الله در حالت کفر زندگی کرده و وفات یافته است.
روایات متعدد موجود در صحاح ستۀ اهل سنت، به ویژه روایات صحیح بخاری و صحیح مسلم، بر این مطلب تأکید کرده و حضرت ابوطالب7 را در قعر دوزخ جای دادهاند.
در کنار هم قرار گرفتن دو گزارۀ فوق، مبیّن آن است که در این موضوع، امکان گفتگو و دیالوگ میان شیعه و اهل سنت ممکن نیست و هیچگاه به نتیجه نخواهد رسید. زیرا اهل سنت، متون مشترک صحیح بخاری و صحیح مسلم را پس از کتاب الله، در بالاترین درجه صحت، اعتبار و اتقان میپندارند. از این رو نقض، توجیه، تقریر و استدلال به روایات مخالف را نمیپذیرند.
نگاشتههای فراوان عالمان شیعی نیز بدون توجه دقیق به جامعۀ مخاطب نوشته شده است. مخاطب این نگاشتهها، شیعیان و پیروان اهل بیت: نیستند، زیرا آنان سؤالی در این باره ندارند و ایمان کامل حضرت ابوطالب7 را باور دارند.
از سوی دیگر، با فرض آن که مخاطبان این نوشتهها، اهل سنت متعارف و سنتی باشند، این نگاشتهها تأثیری نخواهند داشت.
زیرا متون و مستندات تاریخی و حدیثیِ اثباتکنندۀ ایمان حضرت ابوطالب7 در این نوشتهها، قدرت رقابت، تعارض و ترجیح نسبت به متون صحیح السند مشترک میان صحیح بخاری و مسلم را نخواهد داشت.
نتیجه آن که گفتگو و احتجاج به روش سنتی در این موضوع، نتیجه بخش نبوده و نخواهد بود.
تنها راهِ به ثمر رسیدن این بحث، پذیرش نظام و ساختار پژوهشی جدید و فراسنتی در حوزۀ پژوهشهای حدیثی و تاریخی است.
پیگیری شیوهها و روشهای جدید و فرا سنتی، به معنای استفاده از روش تحلیلی عقلایی، منطقی و فرهنگی در نقد متون کهن است. مثلاً تبیین فرهنگ عربی در عصر جاهلی و جایگاه بزرگ قبیله و اثرگذاری او نشان میدهد که حضرت ابوطالب7 به عنوان حامی پیامبر6 میبایست به گونهای عمل کند که احترام و حرمت او نزد قریش و سایر قبایل، پیوسته باقی بماند و بتواند تحت لوای حمایت قبیلهای، حامی همه جانبۀ پیامبر6 باشد.
او حق نداشت که خود را پیرو پیامبر6 و فردی مسلمان معرفی کند، زیرا در این صورت حریم او نزد مشرکان شکسته میشد و یکی از پیروان پیامبر6 شمرده میشد.
از این منظر، اعلام مسلمانی حضرت ابوطالب7 و حتی یک رکعت نماز خواندن او حرمتی مؤکد مییافت. از این رو در هیچ گزارش حدیثی و تاریخ ـ حتی گزارشهای شیعی ـ از زندگی حضرت ابوطالب7، هیچگاه شهادتین، نماز و دیگر شعائر اسلامی مطرح نشده است. نماز ناخواندن ایشان ثوابی افزون بر نماز خواندن بسیاری از مسلمانان و صحابه دارد. زیرا مسلمانان، تابع امر و نهی شارع هستند. گاه نماز خواندن بر کسی واجب است و بر دیگری حرام میشود. کسی که نماز خواندن بر او حرام است (همانند زنان در عادت ماهیانه) حق ندارد حتی رکعتی نماز بخواند. لذا این عمل که بر دیگران واجب است و گونهای عبادت محسوب میشود، برای او حرمت خواهد یافت. این گونه تحلیل، نیازمند تبیین و توصیف فرهنگ قبیلهگرایی در دوران اولیۀ اسلام است و اطلاعات بیشتری از آن دوران لازم دارد.
این گونه تحلیل، مخاطبان جدیدی در میان نسلهای جدید اهل سنت خواهد داشت که رویکرد سلفی و سنتی در مواجهه با معارف را برنمیتابند.
مشابه این تحلیل را دکتر علی الوردی (دانشمند جامعهشناس عراقی دهۀ هفتاد میلادی) نسبت به جریان عبدالله بن سبا در کتاب وعاظ السلاطین مطرح کرده است. او اگر چه شیعه نیست و حتی لاییک محسوب میشود، ولی از منظر تحلیل جامعه شناسانه، داستان مشهور عبدالله بن سبا در منابع اهل سنت را نمیپذیرد و آن را نفی میکند.
اکنون و در این دوره، جامعة در حال گذار مسلمانان، به این گونه تحلیل و تقریر نیاز دارد تا بتواند با مخاطبان جدیدی از اهل سنت رابطه برقرار کند. در غیر این روش، مسیر گفتگوی سنتی با اهل سنت کلاً مسدود است، همانگونه که قبلاً هم مسدود بود.
باشد که رویکردهای فراسنّتی در تحلیل و تبیین، غبار مظلومیت را از چهرۀ حضرت ابوطالب7 بزداید؛ مظلومی که حتی از فرزند مظلوم خود نیز مظلومتر است.
نکته دوم. خاطرهای از عبدالفتاح عبدالمقصود[3]
سید حسن افتخارزاده[4]*
یکی از آثار مکتوب نگارندة سطور، ترجمه فارسی کتاب "السقیفة و الخلافة" نوشته استاد فقید مصری عبدالفتاح عبدالمقصود است که به نام "خاستگاه خلافت" منتشر شد.
آقای لطفی همراه حاج حسین کاشانی کتاب فوق را به من داده و گفت: اگر شما این را ترجمه کنید من هزینة چاپ آن را تأمین میکنم. من نیز مشغول ترجمة آن شدم.
بر خلاف دیگر کتابهایی که من ترجمه کرده بودم، این کتاب متن عربی جدید مصری بود و ترجمه آن بسیار مشکل بود. در عین حال اقدام به ترجمه آن کردم. ترجمه که تمام شد، مرحوم شیخ محمدرضا جعفری آن را تصحیح کردند. حدود یک سال کتاب دست ایشان بود و در مجموع، هم آن را تصحیح کردند و هم من را در این امر تشویق کردند. سرانجام هم ترجمه کتاب را به نشر آفاق سپردم و چاپ شد.
روزی نزد آقای مروی در خصوص این کتاب سخن رفت و ایشان خاطرهای را از نویسنده آن نقل کردند که مضمون آن را از ایشان نقل میکنم.
"سال 1359 شمسی به مناسبت هزارمین سال نهج البلاغه، در ایام ماه رجب و میلاد مسعود امیرمومنان7، بنیاد نهج البلاغه هزارهای برای بزرگداشت آن حضرت گرفت و از دانشمندان کشورهای مختلف برای شرکت در این هزاره دعوت کردند. در این میان، از جرج جرداق، عبدالفتاح عبدالمقصود و سلیمان کتّانی نیز دعوت شده بود. آقای عبدالفتاح عبدالمقصود، میهمان آقای مهدیان بود که از تجّار و محترمین بودند. آقای مهدیان در منزل آقای فلسفی نشستی برای تجلیل از عبدالفتاح عبدالمقصود برپا کرد که وعاظ و علمای تهران با ایشان ملاقات کنند. همچنین با آیت الله وحید خراسانی هماهنگ کردند که ایشان را به قم ببرند تا در منزل آیت الله وحید، ایشان با علما و مراجع دیداری داشته باشند.
در منزل آقای وحید، حاج شیخ مرتضی حائری به همراه عدهای از علما به دیدن عبدالفتاح عبدالمقصود آمد. مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری شروع به گلایه از عبدالفتاح عبدالمقصود کرد که ما کتاب شما را خواندهایم. از زحمات شما که خیلی خوب هم نوشتهاید، تشکر میکنیم. اما یک جا از شما انتقاد و گلایه داریم و آن این است که شما حضرت ابوطالب را مؤمن ندانستهاید. آیا میدانستید که ایشان ایمان آورده بود یا نمیدانستید؟ اگر میدانستید، چرا نوشتهاید که ایشان مشرک از دنیا رفت و اگر هم نمیدانستهاید، از شما که فردی محقق هستید، این بیخبری بعید است.
همین که این جمله به عبدالفتاح عبدالمقصود گفته شد، سرش را پایین انداخت و سرش را بلند نکرد و مرتب دستمال برمیداشت و عرق از پیشانی بلند خود پاک میکرد.
بعد از حدود 15 دقیقه گفت که گلایه شما درست است و حق دارید از من طلب کنید. ولی این را بدانید که شما در جایی زندگی میکنید که در و دیوار آن، ابوطالب را مؤمن میداند، ولی من در مصر زندگی میکنم که در و دیوار میگوید ابوطالب مؤمن نبوده است. من نتوانستم از مقتضیات محیط خود جدا بشوم. ولی عذرخواهی میکنم و برای جبران تصمیم داشتم که کتابی بنویسم که مظلومیت حضرت علی7 را در آن بیشتر اثبات کنم. اکنون جدیت من برای انجام این کار بیشتر شد و به تصمیم قطعی رسیدم. لذا چنین قولی به شما میدهم."
آقای مروی گفتند که عبدالفتاح عبدالمقصود این جمله را گفت و رفت و ما هم خبر نداشتیم که ایشان چه کرده است. حال کتابی را دیدم که شما ترجمه کردهاید و متوجه شدم این همان کتابی است که او وعده داده است. چند سال بعد از آن نیز عبدالفتاح عبدالمقصود از دنیا رفت.
صلاحالدین صاوی از شعرای مصر بود که با حکومت عبدالناصر مشکلات شدید داشت، در لبنان به دست امام موسی صدر به تشیع گروید، و توسط ایشان به مشهد منتقل شد و در آنجا سکونت گزید. در آن زمان من با صلاح صاوی ارتباط داشتم و چون ایشان با عبدالفتاح عبدالمقصود ارتباط داشت، من از ایشان خواستم که برای ترجمه کتاب السقیفة و الخلافة، از عبدالفتاح عبدالمقصود اجازه بگیرد. ایشان طی تماس تلفنی، از عبدالفتاح عبدالمقصود اجازه ترجمه آن را برای من گرفتند و بدین وسیله عبدالفتاح عبدالمقصود اجازه ترجمه آن را به من داد.
نکته سوم. طائـف مـزار «أبوطالـب»
غلامحسين تاجـرىنسب *[5]
مقدمه
شناسايى و روشنگـرىِ جهات و جوانبِ شخصـيّت پيچيده و شگفـتآورِ جناب "أبوطالب"، در كمتـر از يك كتـاب سنگين نمىگنجـد. مكتوب كوتاهى كه پيش روى خوانندة گرانمايه است، تنها و تنها مىتواند نام و نشان "دلنوشتـه" به خود بگيرد، با اين امتـياز كه دستمـاية آن فقط شـوق روحى و شيفتـگىِ قلبى نيست بل، ساختـارى دارد استوار، كه بر مصـادر و منابعِ مقبـول هر دو گروهِ "عـامّـه" و "امـاميّـه"، التفات و استـناد ورزيدهاست تا در آشفتـه بازارِ گـزارههاى تاريخى و تفسيرى، با محـک نقد و ميزان خـرد، بساط تدليـس و تلبـيس را برچيند و سَـره را از ناسَـره بازشناساند.
پنـاه بر خـداى داناى شنـوا، از اهريمـنِ گجستة دورافكنـده
بهنام آن شناسـاى پوشيده و پرستـيده، كه
بىكرانْ مهـربان است و همارهْ بخشنـده
«رادمـردى ايمـاندار از خاندان "فـرعـون" ـ كه ايمـان خويش پنهـان مىداشت ـ بر آنان بانگ زد: آيا مىخواهيد بزرگمـردى را بكُشيـد!!؟ (تنهـا به اين بهـانه) كه مىگويد: خـداوندگار مـن "أللـه" است. درحالىكه برايتان نشانههاى روشنگـر از سوى پروردگارتان آوردهاست.» سورة المُـؤمِـن/ 28
سال 1356 شمسى بود كه به سفر حـجّ واجب توفيـق يافتم. در مكّـه، مشتاق زيارت مقـابر سه محبـوب عزيزِ پيامبـر6: جـدّش جناب عبدالمُطَّـلِب1، همسرش حضرت خديجـه3، عمويش جناب ابوطـالب1 شده بودم؛ امّا سعـوديان اجازة ورود به آرامستان "حَجـون" ـ در شمال شرقى مكّـه ـ را به حجّـاج نمىدادند. پس به ناچار، در گرماگرم بعد از ظهـر ـ ساعت استراحت نگهبانان ـ از سوراخى تنـگ در ديوارة بالايى آن مراقـد، به درون خـزيدم و همراه با زيارتى پُرمعنـا و روحافـزا، توانستم نشـانههايى اندوهبار و دلخـراش را، كه از عناد و لجـاج داعيان سَلَفىگـرى، با مقـام اقدس رسـول اكـرم6 حكايت مىكرد آشكار و هـويدا بنگرم:
بر مـزار غريبانة "بانـوى اوّل اسـلام"[6]، فقط پارهسنگى بود سيـاه و شكسته، و بر آن رنگ ـ نبشتهاى كـج و مُعـوَجّ، كه نشان مىداد يكى از زائران عـربزبان، عبارت "سيّـدتنا خديجـه" را ترسان و گريزان، بر كنـارة آن نگاشته است؛ همين!! و هميـن!!.
سوگمنـدانه مىگويم كه حتّى ماننـد چنان سنـگپارهاى را، از قبـور دو سَـروَر بزرگ شريفتـرين خاندان عـرب يعنى: "آل هاشـم"[7] مانع شده بودند؛ درحالىكه همـان ايّام، نيمـى از درهاى "مسجـدالحـرام" و نيز چندين ميـدان و خيابان، دانشـگاه و فرودگاه، ساختمـان و بيمارستان، و... و...، با انواع قابهاى زيبـا و لوحههاى گرانبهـا، نام و عنـوانِ شاهان و حاكمـان زنده و مـردة "آل سعـود" را داشت!!
آرى، مقـابر خاندان پاك و شريف نبـوى، در "حَجـون" مكّـه و "بقيـع" مدينـه، بايد به بهانة يكتاپرستى، ويران! و بدون نام و نشـان!! شود؛ امّـا اين گونه شرکگريزىِ وهّابيـان، هرگز نبايد شامـل حالِ اعرابيـان بيابان "نجـد" و واحة "دِرعيّـه"[8] گردد.
اكنون اى خواننـدة آگاه و هشيـار، از آن روى كه سازندگان متـون تاريخى و نويسندگان مكتـوبات رجالى، اغلب، چاكران ارباب قـدرت و آستانهبوسان اصحـاب حكومت بودهاند پذيرش گـزارههاى آنان، نيـاز تامّ و تمام، به بحـث و سنجش علمى، همراه با نقـد و نگرش عقلى دارد تا در چنان آشفتـه بازار، بتوان سَـره را از ناسَـره، و درست را از نادرست بازشناخت؛ پس بيـا تا چند دقيـقهاى كوتاه، در پرتو خـرد و انصاف، پروندة سيـاه شدة يكى از محكومـان تاريخ اسـلام، يعنى جناب ابوطـالـب را ورق بزنيم و بنگريم كه اين دادگاه!! ـ يا بيـدادگاه ـ ، چرا به جاى تقـدير و تكريم، انگ شـرک و ننگ بتپرستـى را، بر عمـوى عزيز رسـول اعظـم6، روا داشتهاست؟ همان خويشاوند فرَهمنـدى كه از كودكى تا جوانى آن جنـاب، به سرپرستى و كفـالتِ وى، و از پيامبرى تا مهاجرت آن حضـرت، به پشتيبانى و حمـايت وى كوشيده بود.[9]
ابوطـالـب، اى اَبَرمـرد سرزمين "حجـاز"، خودت بر مـا حكايت كن كه حاكمـان سه دودمان "اُمـوى"، "مـروانى" و "عبّـاسى"، در پندار و خيـال خود، به كيفـر كدام جُـرم!! و تاوان كدامين تقصـير!! راويان روايات و خالقان خاطرات را وا مىداشتند تا در گذر روزگار، شخصـيّت برازندهات را آماج تهمـتهاى ناروا و بهتـانهاى ناسزا قرار دهند؟
آى مسلمـانان، باعث و انگيـزة همة بدگـويىها و تمامى دشمنـىها اين است كه مـن داراى حسَـب و نسـبى پيشتاز يا تيـره و تبـارى گردن فراز بودهام:
بدانيـد؛ منـم "عبدمَنـاف: ابوطـالـب"، نـوة "عَمـرُآلعُلى: هـاشـم"، فرزند "شَيـبَةُالحَمـد: عبدالمُطَّـلِب"،"عمـوى پيامبـر خـدا: محـمّـد"، برادر "سيّدالشُهـداء: حمـزه"، پدر "اميرمؤمنـان: عـلـىّ"، و "ذوالجَناحَيـن: جعـفر"، پدر بزرگ "سبـط اكبـر: حسـن"، "سبـط شهيـد: حسـين"، و "قمـر بنىهاشم: عبّـاس"، نيـاى بزرگ "علـىّ اكبـر" و "زيد بن علـىّ" و "سادات حسـنىّ" و..... در سرگذشـت هر يك از اينـان كه بنگريد، اسبـاب عناد و كيـنة آنان را خواهيد يافت.
مگر ناجى مكّيـان از سال قحـط و گرسنگى، جـدّ بخشنده و جوانمـردم هـاشـم نبـود كه به حسادت و كـژرفتـارى برادرزادة خام و مغـرور خود "اُمَيّـه" دچار شد و با كراهت به حَكميّـت تن داد؛ پس بنابر نظـر شخص حَـكـَم، پسر "عبد شمـس"، گرفتـار پرداخت جريمـه و ده سال تبعيـد از "مكّـه" به "شـام" گرديد[10]. بنابراين عجيـب نيست اگر "اُمَيّـه" و دودمان او، به انتقـام چنين خفّـت مديد و ذلّـت شديد، با "هـاشـم"، و نوادگان وى[11]، به هر شكل و با هر ابزار، به دشمنـى و كيـنهتوزى برخيزند.
آرى، ابوطـالـب، اى بزرگزاد شريفـان "مكّـه"، تو فرزند عبدالمُطَّـلِب و صاحب "وصـايت" او بودهاى؛ پدر تو بود كه در برابر "أبرَهـه"، سردار فيـلسوارِ سپاه گردنفراز حبشيـان، والاترين مثال عـزّت نفس و شجـاعت قلب، و عالىترين تمثال خـداباورى و نيايشگرى را به نمايش گذارد. از "أبرَهـه" فقط و فقط خواست تا شتـران غارت شدة وى را برگردانَد و كارِ "بيـت خـدا" را به خود "خـدا" واگذارد تا شايد دل و انديشة خشـن فرمانرواى مهاجمـان كليسايى، آنى هشيـار شود و گرفتار قهـر پروردگار نگردند. همـو بود كه با ديدن خيـرهسـرى حبشيان، و گريز هراسناک مكّيـان، به ويژه امـويان، كنار كعبـة شريف ماند. لب به دعـا گشود و پيشانى مناجـات بر خاک "حِـجـر"، آرامگاه نيـاى بزرگ خويش "اسماعيـل" ساييد تا پرندگان عـذابگـرِ آفريدگار قهّـار سر رسيدند و فيـل و اصحاب فيـل را كشتند و گريزان ساختند.[12]
اسم نيكـوى تو را اى ابوطـالـب، پدرى آنچنان يكتـاپرست و نيايشپيشه، "عبـد منـاف" نهاد؛ به معناى: "عبـادتگرِ مقام عالـى يا أعلـى يا مُتَعـالى"[13]، نامى خـداشناسانه از قبـيل "عبـدالأعلى"، "عبـداللـه" يا "عبـدالعَلـىّ". امّا خطيـبان مزدور و قلمـدارانِ خودفروختة دربار اُمـوى و مـروانى، به نادرستى شايع كردند كه "مَنـاف" يكى از بتهاى اعـراب بوده است[14] تا دامان سپـيد و دودمان شـريف تو را با رنگ شـرک و ننگ الحـاد بيالايند. چگونه است كه قـرآن كريم، از چندين صـنم عـرب مانند: نَسر، وَدّ، لات، مَنات، سَواع، يَعوق، يَغوث، و عُزّى نام مىبرد،[15] امّا بتـى را كه به پندار آن مدّعيان، جـدّ بزرگ و عمـوى مهربان رسـول خـدا تيمارگر و پرستندهاش بودهاند ياد نمىكند؟ شگفتـا!! مگر اين دروغپردازان نمىدانستند كه اصـنام تاريخ عـرب، همه مشهـور و معـروفاند؟ منطقه و بتـكدة هر يك مشخّص و معيّـن است؛ پردهداران و متولّيـان هر كدام شناخته و نامبُـردهاند؛ انتساب و ارتبـاطِ هر كدام، با تيـرهاى خاصّ يا قبـيلهاى ويژه، ياد گرديده است و در اشعـار و گفتـار آنان، اثر روشـن و بازتاب آشكار دارد؛ پس چـرا براى اين صـنم ساختگى، نه منطقهاى، نه بتـكدهاى، نه پردهدارانى، نه پرستـندگانى، در هيچ منـبعى ديده نمىشود؟!![16] آيا عقل متـين مىپذيرد كه پدرى دانا و خـداباور، از دو فرزند خويش ـ كه هر دو از يك همسرش زادهاند ـ يكى را "بنـدة خـدا"، و ديگرى را "بردة بُتـى ناشناس!!" بنامـد؟
ابوطـالـب، اى شيخ "بَطحـاء"[17]، و اى پيـرِ مُراد "حُنَفـاء"[18] تو كيستى؟ و چگونه زيستى؟ كه هر قدر زمـان مىگذرد و زمـانه تازه مىشود؛ نقـش سازنده و اثـر پايدارندهات در ظهـور و رواجِ آييـن ربّانى پيامبـر خاتم6، بر تيـزبيـنان و نيکانديشان، بيش از پيش، روشنـتر و پديدارتر مىگردد. آرى، در روزگارى كه به جاى كتـاب، روزنامه، مجـلّه، اعلاميّه، صـدا و سيما، اينـترنت و... و... همگانىترين رسـانة جمعى در جهـان عربى، اشعـار منظـوم در اشكال گوناگون به شمـار مىآمد؛ تو نخستين شاعـرى بودى كه در مـدح و دفاع از رسـول اسـلام مىسرودى، چه پيش از بعثـت و چه پس از آن، و در ابيـات فراوان اشعـار خود، راستىِ پيـام و درستى دعـوت وى را مىستودى و ارج مىنهادى.[19]
به راستى جـا دارد اگر به تو اى ابوطـالـب، لقب "غريب مظـلوم تاريخ" داده شود و همانگونه كه نبـيرگان معصـوم تو فرمودهاند: ترا همتـاى "اصحـاب كهـف" و همتـراز "مـؤمـن آل فرعـون" در شمار آورد.
*. دانشیار دانشگاه قرآن و حدیث
آدرس ایمیل جهت جلوگیری از رباتهای هرزنامه محافظت شده اند، جهت مشاهده آنها شما نیاز به فعال ساختن جاوا اسكریپت دارید
1. البته این سخن در حوزهی مباحث احتجاجی با غیر شیعه است که این یادداشت، اساساً در همان حوزه نوشته شده است. مباحث تبیینی که مخاطب آن شیعیان و پیروان اهل بیت: هستند، ورود و خروج دیگری میطلبند که در دیگر مقالات این شماره و شمارههای پیشین بدان توجّه شده است. (ویراستار)
1. اصل این یادداشت، گفتاری شفاهی از نگارنده است که فاضل گرامی جناب سعید فراهانی، نگارش و ویرایش آن را بر عهده گرفت. (سفینه)
*. دکترای فلسفه و کلام اسلامی.
*. محقّـق و مؤلّـف، عضو هيئت علمى و استـاديار رشتهى "علـوم قرآن و حـديث".
1. حضرت خـديجـه3، به اجماع مسلميـن، اوّليـن مؤمـن بالغ، و برتـرين همسر پيامبـر6بود: الصـدوق، الخصـال / 206 ؛ القُرطُبى، الإستيعـاب / 4 / 274 ؛ علىّ... إبن الأثير، اُسـد الغـابة / 6 / 78.
2. دانشوران مسلمان در چند حديث مشابه نبـوى آوردهاند: "خـداى بزرگ از دودمان اسماعيـل، كِنانه را برگزيد و از كِنـانه، قريش را و از قـريش، آل هاشم را، آنگاه مـرا از بنىهاشـم گزيده ساخت."محمّد بن سعـد الكاتب، الطبقـات الكبرى / 1/20؛ مُسلـم النيسابورى، الصحيـح / 4 / 1782؛ أبونُعَيـم الإصبهانى، دلائل النـبوّة / 1 / 58؛ أبوبكر البَيهـقى، السُنـن الكبرى / 7 / 134؛ محمّد الصـدوق، الخصـال / 36 ؛ محمّد المفيـد، الأمـالى / 216؛ محمّد الطـوسى، الأمـالى، / 246.
1. "آل سعـود"، از قديم، ساكن "دِرعيّه" در باديهى "نَجـد" بودند: دائرة المعـارف الإسلاميّة / 1 / 190.
2. ابوطـالب7، نگهـدارى پدرانه از پيامبـر6 را، از 8 سالگى تا 25 سالگى، و پاسـدارى حكيمانه از ايشان را، از سال اوّل تا سال دهم بعثـت، به نيكى انجـام مىداد: رفيعالدين همدانى، ترجمه سيرة رسول الله (إبن اسحاق) / 1/ 157؛ آيتـى، ترجمه تاريخ يعـقوبى / 1 / 368؛ القُرطُبى، الإستيعـاب / 1/ 14.
1. محمّد بن سعـد، الطبقات الكـُبرى / 1 / 76 ؛ طالقانى، ترجمهى الإمام علىّ بن أبىطالب، نوشتهى عبدالفتّاح عبدالمقصود / 1 / 40.
2. ساليانى پس از اين داستان، جناب "هـاشـم" يك سفر تجـارى به شهرهاى "شـام" داشت كه پس از ديدار بستگان خود، ناگهان بيمـار شد و از دنيـا رفت. وى را در "غـزّه" به خاک سپردند. با اقـرار تاريخ به اين نكتـه كه "بنىاميّـه"، در روزگاران بعـد نيز بسيارى از مخالفـان خود را با زهـر كشنده مسمـوم مىكردند؛ (همان گونه كه دربارهى امام "مجتـبى"، و حضرات "سجّـاد"، "باقـر" و "صـادق": انجام دادند) بعيـد نيست كه جناب "هـاشـم"، خود اوّليـن قربانى اين كيـن خواهى شده باشد: إبن أبىالحـديد المدائنى، شرح نهـج البلاغة / 15 / 210 و / 16 / 11؛ عبدالملک العاصمى، سَمط النجـوم العَوالىّ / 1 / 253.
1. همدانى، ترجمهى سيرة رسـول الله (إبن اسحـاق) / 1 / 77 ؛ آيتـى، ترجمه تاريخ يعـقوبى / 1 / 328.
2. "جَمَلٌ نِيـافٌ، و هوَ الطَّويلُ فِى آرتِفاعٍ؛ و نَيّـافٌ، عَلى فَيعال، إذَا آرتَفَعَ فى سَيرِه" ـ "النَّـوف: سَنامُ البَعيـر" ـ"المَنـاف: المُرتَقـى" ـ "نَـوف، أصلٌ صحيحٌ يَدُلُّ عَلى عُلُوٍّ و آرتِفاعٍ" ـ "نـافَ الشَّيىءُ يَنـوفُ، إذا طالَ و ارتَفَع" ـ"جَبَلٌ عالِى المَنـاف، أى المُرتَقـى، و مِنه: عَبـدُ مَنـافٍ" ـ "طَودٌ مُنـيفٌ أى عالٍ مُشرِفٌ": خليـل بن احمد، العيـن /8 /376؛ ابوبكر بن دُرَيد، جَمـهَرة اللغة /2 /972؛ اسماعيل بن عَبّـاد، المحيـط فى اللغة /10/401؛ احمد بن فـارِس، معجم مقاييـس اللغة /5/371؛ إبنحَمّـاد الجوهرى، الصِّحـاح / 4 / 1436؛ جارالله الزَّمَخشَرى، أساس البَـلاغة / 477؛ مبارك الجَـزَرى، النّهـاية / 5 /141.
3. أبومُنـذِر هِشام الكلبـى، الاصـنام / 32؛ در پاورقىِ محقّق همين منـبع، از: السُهَيلى، الرَّوض الاُنُف، و الخشنى، شرح السيـرة. اين شايعه حتّى دامنگير برخى مشاهيـر اهـل لغـت نيز شده است: الفَيّومى، المصباح المنير / 324؛ الفيروزآبادى، القـاموس / 3 / 293 ـ الزَّبيدى، تاج العَروس / 24 /441.
1. قـرآن مجيـد: نـوح / 23 و النَّجـم / 19 و 20.
2. "لا أدرى أينَ كانَ؟ و لا مَن نَصَـبَه؟": أبومُنـذِر هِشام الكلبـى، الاصـنام /32.
[17]. مقـارن روزگار بعثـت، به مركز شهر مكّـه، چون از ريگهاى ريز و نرم آكنـده بود؛ "أبطَـح" و "بَطحـاء"، و به ساكنان اعيـان و شريفزادگان آن: "قريش البِطاح" گفته مىشد: مراصـد الإطّـلاع / 1 / 17 و 203.
[18]. آيين توحيـدى ابراهيمى را دين "حنـيف" و پيروانش را "حنفـاء" مىناميدند.
[19]. اين مقـوله خود مقـالهاى ويژه را مىپرازد. خواستاران به كتاب "الغـدير" / 7 / 330 تا 410 بنگرند.
|